دوستت دارم...
من امشب از غزل از مثنوی از گریه سرشارم
سرم را میگذارم بی تو روی شانه ی تارم
پری های خیالم ناگهان در رقص می آیند
که تو شرقی ترین آئینه می آیی به دیدارم
سرت را میگذاری روی زیر اندازی از چشمم
نگاهم میکنی چشمی که عمری کردی انکارم
دل من گر چه چشم زخمی اسفندیار اما
چگونه میتوانم از نگاهت دست بر دارم
تو رفتی و منم ماندم با شعر و سه تار اما
به دندان پشت دستم مینویسم دوستت دارم
نظرات شما عزیزان:
[ جمعه 27 دی 1392برچسب:اشعارزیبا- اشعار کوتاه- اشعار جذاب- شعر,
] [ 13:18 ] [ زهره ][